دانلود فایل پی دی اف رمان : شیطان یا فرشته
⛔️نویسنده : نیلوفرقائمی فر
⛔️ژانر : #عاشقانه
لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان شیطان یا فرشته از نیلوفر قائمی فر
چکیده خلاصه رمان شیطان یا فرشته :
زندگی با برگردوندن ورق زندگی کسانی که مسخره شدن، کم و کوچیک دیده شدن و غرورشون شکست و پر از حسرتند، انتقام سختی از اطرافیانشان می گیره و اینبار اون ها در صدر زندگی هستند.
مقداری از متن رمان شیطان یا فرشته :
روی صندلی، پشت اون ویترین لعنتی نشسته بودم. تنم می لرزید. تاحالا بی حجاب، حتی جلوی پسرخاله و پسر عمو و …. هم نبودم .حتی جلوی (طاها)_ که می دونستم چند وقت دیگه باهم ازدواج می کنیم.
حالا روی این صندلی لعنتی نشستم ،با یه شلوار جین جذب آبی یخی و تی شرت جذب سفید . تی شرتم از روی قسمت شکم کشیدم به سمت جلو ،که از حالت چسبونکی و جذب که سینه مو بیشتر به رخ می کشید ، رها بشه . موهامو روی سینه م گذاشتم.
زیر لب گفتم :
_ خدایا نجاتم بده. خدایا از این خاری و خفت نجاتم بده.
حتی نمی دونستم یه دقیقه بعد چه بلایی سرم میاد. من برای زیارت یک ماه و نیم مونده به عروسیم اومدم کربلا. نمی دونم… شاید قسمت بود… شاید حکمتی بود …
اما تو راه برگشت، به اتوبوسی که سوارش بودم حمله شد و یه سری مرد که سرو صورتاشونو پوشونده بودند و عربی حرف می زدند، فقط زن های اتوبوسو با خودشون بردند. فقط زن ها…. چه ترسی!… داشتیم قالب تهی می کردیم، یکی از دخترا ،از ترس “سنکوپ” کرد . قبل از اینکه به محل مورد نظر برسیم ،طفلک سنکوپ کرد .
چشمامونو با دستمال بسته بودند. دهن هامونم همینطور . بعد ساعت ها حرکت، بالاخره یه جا متوقف شدیم. تازه ، وقتی چشم بند ها باز شد، فهمیدم که علاوه به بیست، سی تا زنی که از اتوبوس ما و دو تا اتوبوس دیگه ربوده بودند، نزدیک به سی زن دیگه هم در اون مکان _که شبیه یه قرنطینه بود_ هستند .
که بعد فهمیدیم دو روز قبل از ما اونارو گرفتن . یه پزشک آوردن، همه مونو معاینه کرد. باکره ها از زن ها جدا شدن. دوباره چشم ها و دهانمون رو بستن .ما رو بردن یه جای دیگه. نمی دونم کجا بود. به شدت حالم بد بود.
این دزدیدن تا استقرار سه روز طول کشید و تو این مدت فقط سه وعده غذایی خورده بودیم . در برابر استقامتمون، کتکمون زده بودن .
زیر چونه م کبود بود. پهلوم هم خون مرده شده بود .با پوتین لگدم زده بودن، چون گریه زاری می کردم . دو روز قبل هم یکیشون می خواست بهم تجاوز کنه. انقدر جیغ زدم و استقامت کردم که هنوز جای دستاش هم روی قفسه ی سینه و گردنم نمایانه.
از صدای جیغ من، یکی دونفر دیگه شون اومدن و اون مرتیکه _مردیکه_ ی هار وحشی رو ازم جدا کردن و با لحن کوبنده ی عربی بهش یه چیزی گفتن و بردنش …
انقدر تو این چند روز گذشته استرس بهم وارد شده، که دستام می لرزه و هی بلوزم از دستم در می ره.
سه نفر مقابل باکس ویترین من ایستاده بودن. سربلند کردم. پیرمردی چروکیده و مردنی دیدم. با سری کچل که دورش موهای خیلی کم پشت سفید داشت. یه عینک ته استکانی با فرم مشکی، بینی عقابی، لبای قیطونی، صورت لاغر ، پشتش یه قوز کم از لاغری داشت، با قد تقریبا یک و پنجاه و هشت شصت، با عصا.
انگار قلبم ایستاده بود . دوتا مرد قد بلند و قوی هیکل _تو کت و شلوار مشکی _ کنارش ایستاده بودن.
با دستای لرزون به طرفم اشاره کرد. قلبم هری ریخت. با وحشت از جا پریدم. زدم رو شیشه و گفتم:
– نه … نه ..تو رو خدا نه …
یکی از محافظای فروشگاه اومد طرفم . با تشر زد رو شیشه. به عربی یه کلمه ای رو هی تکرار می کرد .این پیرمرد هاف هافو می خواد “من” رو بخره. یه دختر بیست و شش هفت ساله ی باکره ! زیادیش نکنه ! یعنی زندگی من اینه ؟! خدایا منو بکش. ضجه می زدم. سرمو بلند کردم و گفتم :
_ خدایا نجاتم بده. به شرایط بهتر امانم بده. خدایا؛… یا فاطمه الزهرا؛… کمک کن این مرد دست از سرم برداره. خدایا کمکم کن.