این کتاب تلفیقیست از حقیقت و خیال در قالب داستانی که یکی از مبهم ترین و مهم ترین اعصار تاریخ عظیم ایران زمین را به تصویر می کشد. دورانی که حقیقت آن بر کسی آشکار نمی باشد و واقعیت در پس نیرنگ ها مخفی گردیده.
مدتی پس از مراسم تاجگذاری، بردیا روی تخت حکمرانی خود نشسته بود. دربـان به او اعلام کرد که پاتیزیتس اجازه ی حضور می خواهـد. بردیـا بـه پـاتیزیتـس اجازه ی حضور داد. پاتیزیتس وارد شد، دست راست را برافراشت و انگشت سبابه را به سمت جلو دراز نمود.
بردیا که می دانست علت حضور پاتیزیتس چیست به او گفت: من خدمات تو را فراموش نکرده ام. اما بایـد یـک پارسـی را بـه ایـن مقـام می رساندم تا حمایت پارسی ها را از دست ندهم.
ـ من از این کار سرورم ناراحت نیستم… ولی… نکته ی بسیار مهمی هست کـه بایـد حتماً به اطلاع سرورم برسانم.
ـ سخن بگو.
ـ سرورم فراموش کرده اند که پرکساسپس راز ایشان را میدانـد و مـیتوانـد در اولین موقعیت از آن علیه شان استفاده کند.
ـ سخن تو کاملاً صحیح است. اما… اگر قرار باشد همه ی کسانی که راز مرا می دانند کشته شوند… تو هم در لیست قرار خواهی گرفت.
پاتیزیتس لبخند تلخی زد: ولی من که قصد ندارم برادر کـوروش بـزرگ و عمـوی شاه را به جای ایشان بنشانم. بردیا ناگهان برافروخته از جای خود جست: چه گفتی؟
اگر از روی حسادت کلام دروغ بر زبان رانده باشی… مجـازات سـختی در انتظـارت خواهد بود.
ـ به خوبی از این موضوع مطلعم.
چند روز بعد فرستاده ای از جانب اردشیر برادر کوچکتر کـوروش بـزرگ بـه دیـدن پرِکساسپس رفت و از او خواست که به ملاقات اردشیر بـرود.