آنچه در کتاب ” دوران ” می خوانیم به قرار زیر است :
لانام
مردمک های کور
کانایی
محشر
مالامال
همانگر
دالیز
سحرآلود
مباد
جان یار
دوار
در داستان ” مالامال ” می خوانیم :
مردی با کت و شلوار مشکی براق با پیراهن سپید رنگ جلیقه و کراوات مشکی ، اتو کشیده و مجلسی به روی صحنه رفت . به پشت جایگاه ایستاد و آرام شروع به صحبت کرد .
مقدم شما میهمانان عزیز را به این مراسم گرامی می داریم . شما افراد لایقی برای حضور در این مراسم هستید . مراسم با وجود شما ۴ تن آغاز خواهد شد .
تصاحب کالایی که در برابر شما به حراج گذاشته می شود فقط در شأن شماست .
میهمانان شوکه شدند و بر جای خود خشک ماندند . دلیل این کم بودن میهمانان را نمی فهمیدند . این سالن گنجایش حداقل ۳۰۰ نفر را داشت . در حالی که تنها ۴ نفر حضور یافته تا به حراج کالایی بنشینند .
برای میهمانان جالب شد تا یکدیگر را شناسایی کنند . می خواستند بدانند آنان از چه قماشی هستند .
آیا آنان از همکاران آنان هستند ؟
آیا از افراد سرشناس در جامعه هستند ؟
همه سر بر گرداندند و به این سو آن سو نگاه کردند تا میهمانان را تشخیص دهند . قاضی دادستان راشناخت . وکیل معلم را شناخت . دادستان قاضی را .
اما معلم با سرچرخاندن بلافاصله همه را شناخت . کمی ترسید . چه باید بکند . اولین فکری که به ذهنش رسید این بود که سالن را ترک کند . اما توان این کار را هم نداشت . می ترسید با ایستادنش همه او را بشناسند . بعد به خود نهیب زد :
بگذار بشناسند . مگر چه اتفاقی افتاده . مگر من چه خبطی کرده ام ؟
بعد به خود خواند : شاید برنامه ای برای من تدارک دیده شده . داشت در افکارش همه چیز را دوره می کرد که …